صبحانه با طعم خمپاره
تاریخ انتشار: ۲۶ تیر ۱۴۰۲ | کد خبر: ۳۸۲۴۳۷۲۰
سرباز است، شهدای ارتش را که آوردند ما آنها را از ماشین پیاده کردیم و گفتیم اینها مرد هستند ما که نمیتوانیم برای آنها کاری انجام دهیم یکی از غسالان خرمشهر که پدرم را میشناخت مرا صدا زد گفت دختر سید بیا اینجا ببین میتوانی این فرد را شناسایی کنی چهرهاش برای ما خیلی آشناست، شاید او را بشناسی، بر بالینش رفتم دیدم او پدرم است، ترکش مستقیم به چشم سمت چپ او برخورد، پوستش از بین رفته و بعد به مغزش اصابت و او به شهادت رسیده بود.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
آن فرد به دلیل اینکه بخشی از صورت پدرم از بین رفته بود نتوانست تشخیص دهد که او پدر من است یا نه من او را شناسایی کردم، دیدن آن صحنه برایم بسیار سخت بود؛ اما سعی کردم خودم را کنترل کنم؛ چون بیشتر خانوادهها عزادار بودند و گفتن این خبر به مادرم بسیار سخت بود؛ چون همه اقوام از خرمشهر رفته بودند و او کسی را نداشت، تصمیم گرفتیم با یکی از غسالان خانم خبر شهادت پدر را به مادرم بدهیم، بعد از دادن خبر به او گفتیم اگر میخواهی پیکر را ببینی آرام باش و جیغ نزن؛ چون همرزمان بابا در گلزار شهدا هستند و روحیه آنها ضعیف میشود از طرفی خواهر برادرهایم که کوچک هستند، میترسند.
تا با مادرم بالای سر پدرم رفتیم او را کفن و قبرش را آماده کرده بودند از اقوام فقط دایی کوچکم در خرمشهر مانده بود او خیلی به مادرم دلداری داد و در خاکسپاری پدرم بسیار کمک کرد. مادرم به ما اصرار کرد از خرمشهر برویم؛ اما، چون من و خواهرم مخالف بودیم او هم بهخاطر ما در خرمشهر ماند.
شهادت برادر پنجروز پس از پدر
پنجروز از شهادت پدرم گذشته بود که برادرم علی در دهم مهر شهید شد؛ چون مادرم نمیتوانست داغ دیگری را تاب بیاورد، خبر شهادت علی را به او ندادیم، او مدام سراغ برادرم را از ما میگرفت، پس از گذشت چهار ماه مادرم را به خرمآباد خانه پدربزرگم بردیم و آنجا پدرش به او گفت علی شهید شده دیگر منتظر او نباش، با شنیدن این خبر تا مدتی در بستر بیماری افتاد؛ آن زمان خواهرم ۵ و دو برادر دیگرم ۷ و ۹ ساله بودند و من تنها فرزند بزرگ خانواده محسوب میشدم و باید به مادرم دلداری میدادم. مسئولان سپاه پاسداران و بنیاد شهید در مدتی که مادرم در بستر بیماری بود به دیدنش آمدند بعد او کمکم حالش بهتر شد و توانست این داغ را تحمل کند.
آن زمان بهخاطر شرایط جنگی خانوادهها نمیتوانستند برای عزیزان خود مراسم سوگواری برگزار کنند، مراسم خاکسپاری بهصورت مختصر با حضور خانواده افراد برگزار میشد، در مراسم دفن برادرم هم من، خواهر، دایی، همرزمان و دوستانش حضور داشتند؛ پدر و برادرم در کنار هم در گلزار شهدای خرمشهر آرامگرفتهاند.
گور دستهجمعی نوزادان
روزهای اوایل جنگ یک روز هشت نوزاد که بر اثر موج انفجار یا بمباران سقط شده بودند را از طرف بیمارستان برای تدفین به ما تحویل دادند دوتای آنها را در آغوش گرفتم، ۶ نوزاد دیگر را بر روی برانکارد گذاشتند و در قبرستان خرمشهر همه را در یک ردیف و یک قبر بدون نام و نشان به خاک سپردیم.
منبع: ایرنا
باشگاه خبرنگاران جوان وبگردی وبگردیمنبع: باشگاه خبرنگاران
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.yjc.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «باشگاه خبرنگاران» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۸۲۴۳۷۲۰ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
ادعای دختر کیومرث پوراحمد: پدرم نرفته بود شمال که خودکشی کند
دختر کیومرث پوراحمد در مورد روز حادثه میگوید: «پدرم اکثرا هر چند وقت یک بار از شخصی که در شمال میشناخت ویلا اجاره میکرد و به شمال میرفت، چون میخواست بنویسد و خلوت کند. معمولا هم تنها به آنجا میرفت؛ یعنی اولینبار نبود که تنها به شمال رفته بود. قرار بود به تهران برگردد، چون قرارهای مختلف داشت، اما ناگهان آن اتفاق افتاد؛ روز حادثه صاحب ویلا به آنجا رفت و با آن صحنه روبهرو شد و به پلیس اطلاع داد. همه خانواده هر کدام به نوع خودمان بر این موضوع تاکید داریم که پدرمان شمال نرفت که خودش را بکشد.»
به گزارش اعتماد، همان موقع که پدرم شمال بود با او صحبت کردم و او به من گفت میخواهد به تهران برود تا بخشی از موزیکها و مونتاژ فیلم «پرونده باز است» را تغییر دهد. قرارهای مختلف داشت. به این موضوع نیز در یک استوری که مصادف با چهلم پدرم میشد، اشاره کردم و از تلفنها و پیامهایی که مربوط به همین قرارهای کاری میشد، مطلبی نوشتم. یعنی پدرم برای آینده برنامه داشت حتی قرار بود به زاهدان برود و خواهرش را ببیند. قبل از حادثه با خواهرش و شوهرخواهرش صحبت کرده بود و قرار بود به زاهدان سفر کند. خلاصه هزار برنامه داشت و با چندین نفر قرار کاری گذاشته بود.
کتابهایش در مرحله چاپ بود و قرار بود نشریه مهری که داخل لندن است کتابهای او را به چاپ برساند، اما ناشر نشریه مهری آدم فرصتطلبی بود و ما نمیدانیم پدرم با این آقا قرارداد داشته یا نداشته؟ وکیلی که در ایران میشناختیم، توانست پیگیر این موضوع باشد. به هر حال پدرم باید در چاپ این کتابها سهیم بوده باشد، اما خب دست کسی به ناشر داخل لندن نمیرسد، چون ایران نیست.
حتی ما تلفنی با آن ناشر صحبت کردیم و قرار بود قراردادها را برایمان ارسال کند، اما تا الان هیچی برای ما ارسال نکرده است. غیر از یک کتاب که به چاپ رسید و پدرم آن را در سفری که داشت برای من آورد، گفته بود کتابهای دیگر هم برای چاپ دارد، اما کتابها تمام نشد و مرحله نهایی را رد نکرده بود. پدرم وسواس شدیدی به تمام کارهایش داشت. در هر صورت میخواهم این را بگویم که پدرم کلی پروژه داشت که میخواست آنها را به اتمام برساند. فیلم آخر او یعنی «پرونده باز است»، هم فیلم پدرم هست و هم نیست، چون تهیهکننده برخی سکانسها را حذف کرد و تغییر داد.»
دختر کیومرث پوراحمد در مورد ادعای عمه خود در فضای مجازی مبنی بر قتل پدرش نیز میگوید: «عمهام هر چه نوشته درست است، اما در مورد رسیدگی به پرونده و جزییات پرونده فعلا اصلا صحبت نخواهیم کرد تا زمان مناسب آن فرا برسد، اما این را بگویم که پدرم میدانست چه بلایی میخواهد سرش بیاید، ولی اینکه خودش را کشته باشد به هیچوجه درست نیست.»